جسارتا عرض میکنما...
میخواهم برایشان بنویسم.برای خواهر زاده های عزیزم محمد علی!عزیز دلم.باتو شروع میکنم.
خوابیدی؟خوب بخوابی فدایت شوم وقتی خوابی دوست داشتنی تر میشوی،دلم میخواهد بنشینم و فقط چهره ی معصومیت را تماشا کنم تو فقط شش ماه داری و حرفهای مرا متوجه نمیشوی اما من برای تو میگویم و مینویسم.
کودکانی که نمیبینی خواب هستند،مثل تو!!! نه !!مثل تو نیستند.تو دوباره بیدار میشوی و در اغوش مادرت باردیگر ارام میگیری اما ان ها... انها معلوم نیست اصلا در چه حالتی به خواب رفته اند گاهی حتی برای سنگین شدن پلک هایشان فرصت به ناز و نوازش مادرانه ی شان نمیرسد و چشمهایشان به هم دوخته میشود و هیچ گاه بیدار نمیشوند
انها مادرشان را در ارزوی نوازش وناز کودکانه ی خود میگذارند قصه ی امسال و پارسال و پیارسال نیست دلبندم!!! قضیه ی 60سال است... 60 سال است که این کودکان مظلوم خار شدند ودر چشمان جهان خواران رفته اند وحتی خوابیده و بیدارشان هم خواب را از چشم صهیونیست ها گرفته است بگذار برای خواهرت بنویسم.هدیه جان...
تو هدیه ی الهی هستی که برای اولین بار طعم خوش سروکله زدن با یک موجود پاک و معصوم را به خانواده ی ما چشاندی.شیرین عسلم!!! اکنون دو ساله شدی. انقدر برایمان عزیزی که هرروز خاطراتت را مرور میکنیم شیرین زبانی هایت ذکر هرروزمان شده.دلمان برای نگاه کودکانه ات که گاهی با شیطنت بچه گانه و گاهی با ظرافت دخترانه ات همراه میشد،تنگ میشود
تو هم مثلبرادرت یادت نمی اید،وقتی شیشه ای شکست و فقط ذره ای ناچیز دست تو را خراش داد،برای ارام کردنت همه ی خانواده به تکاپو افتاده بودند بودند.هرکس به شیوه ای سعی داشت جلوی اشک ریختنت را بگیرد.تو فقط از سرسوزن خونی که روی دستت بود ترسیده بودی...حق داشتی عزیزم. تجربه اش را نداشتی...خون ندیده بودی....
اطرافیانت هم که خون دیده بودند تحمل گریه ی تو را نداشتند بازهم یادت نیست،انقدر به تو وابسته شده بودیم که دوهفته پیش خودمان نگهت داشتیم بدون پدر و مادرت.روزهای اول دورت شلوغ بود و بهانه ی مادر نمیگرفتی،اما روزها ی اخر بیتابی هایت تاب و توان را از ما گرفته بود.همه کنارت بودند واماده به خدمت.پدربزرگ و مادر بزرگ،دایی و خاله ها که بیشتر از بقیه به تو میرسیدند خودت را برایشان شیرین میکردی.. شبها که میخوابیدی طبق عادت همیشه گی ات دنبال دست مادرت میگشتی تورا با دست خودمان سرگرم میکردیم و انقدر لالایی میخواندیم تا بخوابی.نصفه شب از خوای میپریدی و مادرت را صدامیزدی وما دوباره سعی میکردیم ارامت کنیم..چند دقیقه چشمانت را روی هم میگداشتی و دوباره بیدار میشدی و بهانه ی مادر میگرفتی... اهل خانه بی طاقت شده بودند... گذشت و تو بالاخرهبه اغوش گرم مادرت باز گشتی. اشک شوقی که در چشمان مادرت حلقه زده بود از یادم نمیرود
خدای من چه قدر سخت است بزرگ کردن کودک بی مادر...و چه سخت تر است جای خالیمادر را پر کردن...هدیه جان گاهی حسرت شنیدن صدای خنده ات حتی گریه هایت را دارم...
این کودکانی که تقریبا هم سن و سال تو هستند را میبینی؟چه مظلومانه پرکشیدند مرا محکوم نکنید..مگر میشود این صحنه ها را دید و ارام نشست؟مگر میشود با کودکان پاک سرو کار داشت و بچه گانه هایشان را از نزدیک لمس کرد و بی تفاوت از ازاین فجایع عبور کرد؟...
محمد علی و هدیه ی عزیزم!قدر امنیتی که در ان هستید را بدانید امنیتی که به قیمت بی مادری کودکان و از دست دادن فرزندان دلبند این مرزو بوم به دست امده... این است راز شعارهای ما در حمایتاز جمهوری اسلامی...بدانند انها که ای رهبر ازاده،اماده ایم اماده ی مارا به سخره میگیرند aa
این خانم و نگاه کنین؟ من عکسشو گرفتم.. کار زشتی کردم؟ خیییییلی زشت؟ مثلا چه قد؟ نه بابا.اگه میرفتم جلو و میگفتم:ببخشید میشه من عکس شمارو بزنم تو اینترنت به عنوان یه خانم شیک و خوش تیپ؟ اون وخ خودش ژست میگرفت و وایمیساد ازش عکس بگیرم... لباسشو دقت کنین؟
یه مانتوی زرد با خال های سفید. انقد کمرنگ بود اول فکر کردم خدمتکار مغازه س.گفتم بنده خدا مانتوشو انداخته جلو افتاب رنگش پریده. جلوی مانتوش جالب تر بود ترسیدم از روبه رو عکس بگیرم. مث لنگ حموم پیچیده شده بود دور خودش.رنگای سفید وصورتی مث پارچه رنگی های نیمه ی شعبان ازش اویزون شده بود. تورو خدا به چین های دور کمرش دقت کنین؟ مث لنگ نیست؟ اخه ابجی!جلب توجه به چه قیمتی؟ کوچیکتر که بودیم با عزیزم میرفتیم راهپیمایی... از کل راهپیمایی فقط زغال اخته ها و بادکنکا و بستنی هایی که میخوردیم یادمه.. روحشون شاد،عقیده داشتن بچه باید این جور جاها کیف کنه و بهش سخت نگیرن الان که بزرگ شدم سعی میکنم تو همه ی راهپیمایی ها شرکت کنم اما نه زغال اخته نه بستنی ... از اینا خبری نیست. کیک و ساندیسم نمیدن والا...به خاطر وطنم..به عشق رهبرم... چرا ماها فکر میکنیم که هیچ چیزی دست ما نیست!... اینکه عصبانی میشم داد میزنم دست خودم نیست! وقتی باهاش دعوام میشه حرفای زشت میزنم دست خودم نیست! وقتی اشتباهی میکنه و من بدون هیچ فکری فقط قهر میکنم دست خودم نیست! قتی ناراحتم به زمین و زمان بدوبیراه میگم و هیچ خدایی و بنده نیستم،چه کنم دست خودم نیست! بامامانم بحثم شد و حس کردم دیگه محبتی بهش ندارم،خب دس خودم نیست!نمیتونم تو اون لحظه به لطف ومحبتاشونفکر کنم خودتم میدونی که اینا بهانه س..همه چی دست ماس وقتی عصبانی میشی و نمیتونی خودتو کنترل کنی چون رو خودت کار نکردی.اگه همون موقع به عواقب داد زدن و ظرف و ظروف شیکستن فک کنی،اگه به شیکستن دل ادمایی که دوسشون داری و دوستت دارن فکر کنی شاید اروم بشی تو خودکنترلیرو یاد نگرفتی،کوتاهی کردی.پس مقصری! تو به محبت های صادقانه ی والدینت فکر نکردی،در حدی که همه جا و تو هر لحظه ای اونارو مدیون خودت بدونی و تو لحظه ی ناراحتی حس تنفر بهشون نداشته باشی تو به خودت یاد ندادی که همه اشتباه میکنن حتی خودت.چه طور انتظار داری دیگران ببخشنت؟ تو با خودت تمرین نکردی که هرجوری دوست داری باهات رفتار بشه تو هم همون جوری با بقیه رفتار کنی دوس داری سرت داد بزنن؟بهت بدوبیراه بگن؟دوست داری مدام باهات قهر کنن وکم کم طرد شی؟ دوس داری با کوچکترین اشتباهی سرزنشت کنن و دورتو خالی کنن؟ نه!!!!! پس رو خودت کار کن.اینا که گفتی مادرزادی نیست،میتونی برطرفشون کنی پس دست خودته به دیگران حق بده که ازت انتظار داشته باشن رفتارتو عوض کنی.اونایی که باورشون میشه بعضیا دست خودشون نیست که بد رفتار میکنن،ابعاد پیچیده ی انسان و نمیشناسن اولین قدم تفکره!پیدا کردن منشاء اون رفتار بد. گاهی به نظر میاد فقط اشتباه بقیه مارو اتیشی کرده اما یه موشکافی دقیق نشون میده منشائش حسادته... یا اعتما به نفس ضعیف.یا حتی حقارت درونی من که واسه فرار کردن ازش میخوام دیگران ومتهم کنم وخودم وحق به جانب نشون بدمبا گرفتن حقم یه خورده عزت نفسم و ببرم بالا یه سوال دارم از برو بچه هایی که اهل رقص و اواز هستن. من دارم راجب شاد بودن تحقیقات میدانی انجام میدم.لطفا کمکم کنید میخوام بدونم رقصیدن ثمره ی شادیه یا شادی ثمره ی رقصیدن؟ منظورم اینه که وقتی خیلی شادید و تو پوست خودتون نمیگنجید پامیشید شرو میکنید به چرخش و لرزشو نرمش و.. یا وقتی ناراحت وگرفته اید ودنیارو روسرتون خراب شده حس میکنید واسه شادکردن دل خودتون بلند میشید ضبط و روشن میکنید و بسم الله ،حالا بیا وسط و... خواهش میکنم سرکارم ندارید و صادقانه جواب بدید نه انتن داریم نه منکراتی هستیم. بزرگترین ابتلای عصر ظهور،امتحان بندگی است کسانی که در دوران غیبت چشم گفتن را تمرین نمیکنند،بدانند که معلوم نیست در دوره ی ظهور،فرصتی برای تمرین بیابند برای امتحان حاظر نبود و به معلم التماس میکرد امتحان را به تاخیر بیاندازد من تعجب میکنم از مردمانی که مهیای ظهور حجت خدا نیستند ودعای فرج میخوانند بر من خرده نگیر،اما اگر اماده ی ظهور نیستیم، بیا از خدابخواهیم تا اماده شدن ماظهور را به تاخیر بیاندازد
چن ما پیش رفته بودم مغازه،وسایل ارایشی.فروشندش خانم بود.پرسیدم پد ناخون دارید؟ گف چی؟گفتم لاک پاک کن دیگه یه نگاه عجیب غریبی کرد وبا خنده گفت:شما ها دیگه لاک زدنتون واسه چیه؟ خیلی بهم برخورد.تو دلم گفتم واسه عذای پدر شما... خب لاک و کجا استفاده میکنن؟ بعضی ها هم انیشتین میشن ها... لطف خدا همچنان جاری است یه قاعده تو کتابای عقاید نوشته شده به نام قاعده ی لطف... این قاعده میگه:بر خدا واجب است که هرانچه باعث تقرب بندگان میشود برایشان مقدر کند و هر انچه موجب دوری بندگان از خدا میشود را از انان دور کند مصداق این لطف پیامبر و امامن هستند البته بعضی شیطون صفت ها هم این وسط هستن که بقیه رو از این الطاف الهی محروم میکنن...نمونه اش امیر مومنان علی علیه السلام..... حکومت عدل ایشون میشد چهل ساله بشه اما با چهارسال و چن ماه سرو تهشو هم اووردن..حالا من میخوام بگم این لطف همچناتن ادامه داره و خداهنوز مارو محروم نکرده.. اشتباه نکن!امام زمان و نمیگم...امام ما که رو شاخ این قاعده است.. بیمنه رزق الورا.. اما بزرگترین لطف زندگی من در حال حاظر تو همین ایران خودمون..همین بیخ گوشمون....دقت کن؟وجود این لطف واحساس نمیکنی؟ معصوم نیست اما تالی تلو معصمومه...خدا بهش توفیق داده که همچین مسئولیت سنگینی رو به دوش بکشه.. وظیفه ای که به قیمت غرغر و فحش و تهمت و بدنام شدنش بین همونایی که دارن نون و نمکشو میخورن تموم میشه..حالا فهمیدی کیو میگم؟.. نمیگویم که در عالم ولی نیست ولی بالاتر از سید علی نیست بر ان سرو سهی وان قد و قامت سلام الله منی تا قیامت شعر از احمد عزیزی تولد 75 سالگی ایشون و پشت سر گداشتیم ینی یه سال دیگه خدا به ما لطف کرد و این عزیز سایه ش بالا سرمون بود 75 سالگی ینی خیلی وقته پا به سن گذاشتن،دارن مثل اون روزای امام خمینی میشن خدایا تا انقلاب مهدی ،امام خامنه ای رو صحیح وسالم نگه دار این دست بافت خودمه... یه پاپوش شیک و وخترونه که با قلاب بافتم. البته بگما بدون الگو.خودم خلاقیت به خرج دادم.انقد بافتم و شیکافتم و کلاف حروم کردم تا این از اب درومد خداییش یه خوردش واسه خودنماییه... ولی راستش حالم خوب نبود.از بس که این تصاویر غزه و عراق و دیدم از زندگی ناامید شدم خواستم برم تو یه فاض دیگه خواستم مثلا خودمو بزنم به اون راه ویادم بره داره چه اتفاقاتی می افته
وگرنه تو این واویلای دنیا ما راه مونو چه جوری پیدا کنیم؟؟
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |